با تو در ثانیه ها

با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 190
بازدید کل : 145177
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

" رشید نعمان " را از جوانی می شناختم . او یک لبنانی اصیل بود ، در بیروت زاده شده بود و در همانجا می زیست . برای خانواده ی اصیل و ثروتمند رشید ، حفظ میراث و مفاخر گذشته اهمیت بسیار داشت . خود او نیز از یادآوری وقایعی که بیانگر عظمت پدران و نیاکانش بود ، لذت میبرد و از روش زندگی و باورها و آداب و رسوم آنان پیروی می کرد و همانند آنان به پوشیدن لباسهای غربی که همچون دسته های بزرگ پرندگان ، آسمان مشرق زمین را پوشانده  - علاقه   داشت.

رشید بیگ مردی خوش قلب و نیکو منش بود اما همانند بسیاری دیگر از اهل سوریه ، فراسوی اشیاء را نمی نگریست بلکه تنها ظاهرآنها را می دید. او به نغمه ی جان خویش گوش نمی سپرد بلکه خود را به شنیدن صداهای پیرامون سر گرم می کرد و به ظواهر فریبنده ی دل خوش می داشت که بینش آدمی را از فهم اسرار زندگی باز می دارند و جان او را با مشغول ساختن به لذتهای زودگذر ، از درک زوایای پنهان وجود ناتوان می کنند.رشید از جمله کسانی بود که در اظهار محبت یا نفرت خود به اشخاص و اشیاءشتاب می کنند و سپس از شتابزدگی خویش پشیمان می شوند ، اما چه سود که پشیمانی دیر هنگام ، به جای آنکه گذشت و بخشایش در پی داشته باشد ، موجب ریشخند و تمسخر دیگران می گردد.

همین صفات و ویژگیهای رشید نعمان بیگ موجب شد که او بانویی به نام " ورده ی هانی " را به زوجیت خویش در آورد ، بی آنکه جان آن دو در سایه ی عشق حقیقی  - که صفا بخش زندگی زناشویی است - با یکدیگر پیوند یافته باشد.!!!* *

* *  چندین سال در خارج از بیروت به سر می بردم وقتی بدان باز گشتم به دیدار رشید رفتم و او را رنجور و ناتوان و رنگ پریده یافتم . سایه های اندوه ، چهره ی در همش را فرو پوشانده بود و از دیدگان اندوهبارش ، نگاه های درد آلودی می تراوید که از دل پایمال شده و سینه ی تاریکش حکایت داشت .پیرامونش را کاویدم و چون اندوه و گرفتگی اش را علتی نیافتم ،

از خودش پرسیدم : چه بر سرت آمده ، مرد؟ کجاست آن طراوت و شادابی که همچون پرتویی از چهره ات بر می تابید ؟آیا دست اجل میان تو و یار عزیزی جدایی افکنده ، یا شام تار ، ثروتی را که در روز روشن گرد آورده بودی در ربوده است ؟ تو را به رفاقتمان سوگند ، بگو این اندوهی که جانت را بر گرفته چیست؟ و این ضعف و پریشانی از کجا بر پیکرت احاطه یافته است ؟

سر برآورد و همانند دردمندی که پندارها ، خاطره ی روزگاری خوش را برایش زنده کرده باشد ، با صدایی بریده و آکنده از نومیدی و افسوس ، پاسخ داد : " اگر آدمی دوست عزیزی را از کف بدهد ، پیرامون خویش را می نگرد و با دیدن دوستان بسیار تسلا می یابد و شکیبایی پیشه می کند و و اگر مالی را از دست بدهد ، لختی می اندیشد و با تصور این که توان و پویایی ، همان ثروت را دیگر بار برایش فراهم می کند ، اندوه را از یاد می برد و فراموش می کند . اما اگر کسی آرام جان و آسایش دل خویش را از کف دهد ، کجا مانند آن را تواند یافت و چه چیز را جایگزین آن تواند کرد؟ !!!

اغلب غم ها و شادی ها به هم آمیخته اند ، یک روز دست اجل از آستین بر می آید و سیلی محکمی بر پیکرت می نوازد و دردمندت می کند ، اما چندی نمی گذرد که سر انگشتان زندگی ، پیکرت را نوازش می کنند و دیگر بار شادمان و خرسند می شوی . گاهی هم روزگار ، به ناگاه غضب می کند و با دیدگان هراس انگیزش تو را می نگرد ، چنگال تیزش را در حلقومت فرو می برد ، با بی رحمی تمام تو را بر زمین می زند و با گامهای آهنینش لگد مال می کند و خنده کنان ، دور می شود ، اما مدتی نمی گذرد که نادم و پشیمان باز می گردد ،با سر انگشتان حریر گونش تو را بر می گیرد و با سر دادن ترانه ی امید ، جانت را به وجد می آورد . 

بدین سان ، مصیبت ها و دشواری های هولناک که به همراه پندارهای شب بر آدمی هجوم می آورند ، با دمیدن صبح از میان می روند و آدمی ، همچنان با اراده و امیدوار به پیش می رود .

 

اما اگر همه ی سهم تو از زندگی ، پرنده ای باشد که از دانه های دلت او را خوراک دهی و از نور دیدگانت سیرابش کنی ، استخوانها ی سینه ات را قفس او کنی و کالبدت را لانه اش قرار دهی ، و همچنان که بدان چشم دوخته ای و بال و پرش را با پرتو جانت نوازش می کنی ، آن پرنده بگریزد و تا فرا سوی ابر ها پر کشد و آن گاه ، به سوی قفس دیگری فرود آید و راهی هم برای بازگرداندنش نباشد ، در این صورت ، چه خواهی کرد ، ای مرد ؟؟ بگو بدانم چه می کنی و چگونه شکیبایی و تسلا می جویی ؟؟ آیا در چنین حالی ، آمال و آرزوها را یارای زنده ماندن خواهد بود ؟...

رشید بیگ ، عبارات آخر را با صدایی بریده و دردآلود بر زبان آورد و همچون شاخه ای در برابر تند باد ، لرزان بر پای ایستاد و دست پیش آورد ، گویی می خواست با انگشتان دردمندش ، چیزی را بگیرد و آن را از هم بدرد . خون به صورتش دویده و پوست پر چین و چروکش را تیره گون کرده بود . چشمانش از حدقه بیرون زده و پلکهایش بی حرکت مانده بود . گویی عفریته ای را می دید که از عدم پا به عرصه ی وجود نهاده تا او را هلاک گرداند . آن گاه در حالی که خشم و کینه اش به درد و ناله مبدل شده بود ، مرا نگریست و گریه کنان ادامه داد :

" آن زن  ... !! همان زنی که از بند فقر رهایش ساختم و در گنجینه هایم را به رویش گشودم و چنان کردم که همه ی زنان ، به جامگان فاخر و زیورهای گرانبها و کالسکه های زیبا و اسبهای تیزتک او غبطه می خوردند ، همان زنی که دلم در بند او گرفتار آمد و احساس خود را به پایش ریختم ، و جانم بدو رو کرد و همه چیز را فدایش کردم ، همان زنی که برایش دوست و یار و همراه و همسری مخلص بودم ، خیانت نمود و مرا رها کرد و به خانه مرد دیگری رفت تا در کنار او به سایه ی فقر و تهیدستی زندگی کند .

رفت تا به همراه او نانی را بخورد که با ننگ در آمیخته و آبی را بنوشد که با خواری و ذلت عجین شده است .او .... زنی که به او عشق می ورزیدم ، همان پرنده ی زیبایی که از دانه های دلم به او خورانیدم و از نور دیدگانم او را سیراب می کردم و سینه و کالبدم را ماوا و آشیانه اش قرار دادم ، از دستم گریخت و به قفس دیگری رفت تا در آنجا ، خار و کرم خاکی بخورد و زهر تلخ و کشنده بنوشد . فرشته ی پاکی که او را در بهشت عشق و احساس خویش جای داده بودم ، به شیطانی هراس انگیز مبدل شد و در تاریکی ها فرو رفت ، تا هم خودش به خاطر گناهش کیفر ببیند و هم مرا با کردار ناشایست خود عذاب دهد . "

نا گاه رشید که گویی می خواست خود را از خویشتن پنهان کند ، صورتش را با دست پوشانده و ناله کنان ادامه داد :

" این بود همه ی آنچه می توانم بگویم . بیش از این مپرس و آوای مصیبت مرا بلندتر مکن ، بگذار مصیبتم خاموش و بی صدا بماند ، تا شاید آرامشی پدید آورد و مرا هلاک کند و نجاتم دهد . "

با شنیدن این جملات ، با دیدگانی اشک آلود و دلی مالا مال از شفقت ، از جا برخاستم و بی آن که کلام دیگری گویم ، او را وداع گفتم ، چرا که واژه ای نمی یافتم که دل خسته اش را تسلا دهد ، و عبارتی پیدا نمی کردم که شراره ی آن ، جان تاریک مرد را روشنایی بخشد.

 

چند روز بعد برای نخستین بار ، بانو " ورده " را در خانه ای محقر که در میان درختان و گل ها احاطه شده بود ، ملاقات کردم . او نام مرا در خانه ی رشید نعمان بیگ شنیده بود ، همان مردی که " ورده " دلش را لگد مال کرده و او را زیر سم های زندگی وانهاده بود .

وقتی چشمان پر فروغش را دیدم و صدای آهنگین و زنگ دارش را شنیدم ، با خود گفتم : آیا این زن می تواند بد سرشت و پلید باشد؟ آیا ممکن است در پس این چهره ی تابناک ، روحی بد طینت و دلی خطاکار نهفته باشد ؟ آیا آن زن خیانتکار همین است ؟ آیا این است زنی که بارها و بارها ، او را ماری خطرناک در قالب پرنده ای نیکو منظر پنداشته و محاکمه اش کرده ام ؟ !! ....

اما آن گاه که به خود آمدم ، در دل گفتم : جز این چهره ی زیبا ، چه چیز می تواند موجب بدبختی آن مرد شده باشد ؟ مگر نشنیده ایم که چه بسا زیبا ییهای ظاهری ، موجب پیدایش زشتی های هولناک درون واندوه و دردناک و پنهان می شوند ؟ مگر نه این که ماه آسمان ، همچنان که با پرتو خود ذوق و قریحه ی سرایندگان را به جوشش در می آورد ، آرامش دریاها را نیز با جذر و مد از میان می برد ؟

هر دو نشستیم . "ورده " که گویی زمزمه ی افکار مرا شنیده بود ، اجازه نداد که کشمکش میان سرگشتگی و درماندگی ام به طول انجامد ، این بود که سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی همچون نغمه ی نی گفت : " پیش از این تو را ندیده بودم ای مرد ، اما پژواک اندیشه ها و پندارهایت را از زبان مردم شنیده ام و می دانم که بر زن ، این موجود ستمدیده ، دل می سوزانی ، بر ناتوانی اش ترحم روا می داری و از احساسات و امیال او آگاهی .

از این رو می خواهم سفره ی دلم را پیش رویت بگشایم تا اسرار نهان در آن را بنگری و اگر خواستی ، به مردم بگو که " ورده ی هانی " هرگز زنی خیانتکار و پلید نبوده است ....

آری هژده ساله بودم که دست تقدیر مرا به خانه ی رشید نعمان بیگ برد. او در آن زمان حدود چهل سال داشت . چنان که مردم می گویند ، رشید به من علاقه داشت و علاقه اش نیز پاک و بی شائبه بود . مرا همسر خویش و بانوی خانه ی مجللش قرار داد و در میان خدمتکاران بی شمار ، بر من جامه ی حریر پوشانید و سر و گردن و دستم را با جواهرات و سنگ های قیمتی زینت داد . مرا همچون تحفه ای تحسین برانگیز در خانه ی دوستان و آشنایان به نمایش می گذاشت و وقتی دوستان و همتایانش را می دید که با دیده ی تحسین و شگفتی مرا می نگرند ، لبخند پیروزی بر لبانش می نشست و با شنیدن عبارات زنان دوستانش که با تمجید و ستایش از من سخن می گفتند ، با افتخار سر بر آسمان می سایید.

اما رشید هیچ گاه حرفهای مردم را نمی شنید که می گفتند " این زن همسر رشید است یا دختری که به فرزندی قبول کرده ؟!! و یا " اگر رشید بیگ در جوانی ازدواج می کرد ، اکنون فرزند اولش از ورده بزرگتر بود .!!

این همه زمانی اتفاق افتاد که هنوز جان در کالبدم از خواب عمیق بیدار نشده بود و خدایان شراره ی محبت را در دلم شعله ور نکرده بودند و دانه های احساس و عاطفه در سینه ام جوانه نزده بود .

آری ، این همه زمانی روی داد که لباسی زیبا قامتم را می پوشاند ، کالسکه ای مجلل در اختیارم بود و اشیاء و لوازم قیمتی مرا احاطه کرده بود و من با دیدن آنها خود را در اوج خوشبختی می دیدم .

اما وقتی از خواب برخاستم ، پرتو نور پلک هایم را بر گشود و احساس کردم که زبانه های آتش مقدس ، کالبدم را می گدازد و به آتش می کشد و عطش روح بر جانم چنگ انداخته و آن را به درد می آورد ، وقتی از خواب برخاستم و دیدم که بالهایم به چپ و راست حرکت می کند و می خواهد مرا تا آسمان محبت فرا ببرد ، اما در بند آیینی گرفتار آمده که جسمم را به بند کشیده است .

وقتی برخاستم و این همه را دریافتم ، دانستم که خوشبختی زن به نام و ثروت شوهر یا بخشندگی و بردباری او بستگی ندارد، بلکه خوشبختی به عشقی وابسته است که روح آن دو را به خود فرا می خواند ، در دل آنان احساس را جای می دهد و آن دو را به یک جسم و یک تن مبدل می کند و چون واژه ای مقدس ، بر لبان خداوند قرار می دهد.....

وقتی این حقیقت تلخ بر من آشکار شد ، خود را در خانه ی رشید نعمان همچون دزدی یافتم که نانش را می خورد و در پس پرده ی تاریکی پنهان می شود . دانستم که هر روز و ساعتی که در کنار او می گذرانم ، دروغی بزرگ است که با سر انگشتان ریا و تظاهر و یا حروفی آتشین ، در پهنه ی زمین و آسمان بر پیشانیم نقش می بندد ، زیرا من قادر نبودم در برابر بخششها و دست و دل بازی های رشید ، از جان و دل او را دوست بدارم و نمی توانستم در ازای اخلاص و نیکوکاری او ، احساسم را تقدیمش کنم .

مدتها بود که بیهوده تلاش می کردم که عشق ورزیدن به او را بیاموزم ، اما نیاموختم ، زیرا عشق نیرویی است که دل را پدید می آورد ، نه این که دل آن را پدید آورد . !!

بارها در آرامش شبانگاه ، به درگاه خداوند نیایش و تضرع کردم که در ژرفای احساسم ، حالتی پدید آورد تا بتوانم مردی را که دست تقدیر او را برایم برگزیده ، دوست بدارم ، اما چنین نشد  ... زیرا عشق ، به اراده ی خداوند بر دلها می نشیند ، نه با خواهش آدمیان  . !!

این گونه بود که دو سال تمام در خانه ی آن مرد ماندم ، در حالی که به آزادی گنجشکها غبطه می خوردم ، و دیگر زنان به زندانی بودن من حسادت می کردند ! همچون زن فرزند مرده ای شده بودم و برای دلم که معرفت را لمس کرده بود و به حکم آیین در بند افتاده بود ، ناله و زاری سر می دادم و دلم را می دیدم که بر اثر گرسنگی و تشنگی ، هر روز مرگ را تجربه می کرد .

در آن روزهای تیره و تار ، باری از پس پرده ی تاریکی نگریستم و پرتو پر لطافتی را دیدم که از دیدگان جوانکی برون می تراوید ، جوانی که تنها و بی کس ، راه زندگی را می پیمود و به تنهایی در این خانه ی محقر ودر میان کتاب ها و کاغذ هایش زندگی می گذراند . چشمانم را فرو بستم تا آن پرتو نور را نبینم . با خود گفتم : " ای جان ! تو را جز تاریکی گور بهره ای نیست ، پس به روشنایی امید نداشته باش . .. "

سپس گوش فرا دادم و نغمه ای آسمانی را شنیدم که به پاکی و دلنشینی ، کالبدم را به لرزه می افکند و وجودم را از آن خود ساخته بود .

اما این بار هم گوشهایم را گرفتم و با خود گفتم : "تو را جز فریاد دوزخ ، بهره ای نخواهد بود ، پس شنیدن نغمه های دلنشین را آرزو مکن . "

آری گوش و دیده ام را فرو بستم تا نبینم و نشنوم ، اما دیدگان فرو بسته ام ، آن نور را می دیدند و گوش های گرفته ام ، آن نغمه را می شنیدند. برای نخستین بار ترسیدم ، همچون تهیدستی که نزدیک قصر پادشاه ، تکه جواهری می یابد و از ترس جرات برداشتن آن را ندارد ، اما به خاطر فقر و نیاز ، یارای گذشتن و بر جا گذاشتن آن را نیز ندارد .من نیز همچون تشنه کامی که چشمه ای زلال را در محاصره ی درندگان دیده باشد ، بر زمین افتادم و به تلخی گریستم . 

در این هنگام ورده لحظه ای سکوت کرد و چشمانش را فرو بست ، گویی پندارهای گذشته در برابرش جلوه گر شده بود و او یارای نگریستن به آن را نداشت . لحظه ای بعد  ، زبان به سخن گشود و ادامه داد : "آدمیانی که از ابدیت به دنیا می آیند و پیش از آن که طعم حیات واقعی را بچشند ، به ابدیت باز می گردند ، قادر نیستند درد و رنج زنی را در یابند که میان دو مرد ایستاده است : یکی مردی که به اراده ی آسمانی او را دوست دارد و دیگری مردی که به قانون زمینی ، با او پیوند یافته است . 

آری ، این است مصیبت دردناکی که با اشک و خون زن عجین گشته و مرد با شنیدن و خواندن آن ، خنده سر می دهد و اگر هم آن را دریابد ، خنده اش به سنگدلی و بی رحمی مبدل می شود ، با خشم و غضب ، آتش و خاکستر بر سر زن فرو می ریزد و گوش های او را از لعن و نفرین آکنده می کند .

این است داستان درد آلودی که شب های تار ، آن را در کالبد زنی به تصویر می کشند که خود را در بند بستر مردی به نام  " شوهر " می یابد ، پیش از آنکه معنا و مفهوم زناشویی را دریافته باشد ، اما روح آن زن در کمال محبت و با همه زیبایی وپاکی نهفته در آن ، گرداگرد مرد دیگری می گردد .

این است نبرد هراس انگیزی که از زمان پیدایش ناتوانی زن و نیروی مرد ، آغاز گردیده و پایان نخواهد یافت ، مگر زمانی که روزگار سر سپردگی " ناتوانی " در برابر " نیرو " به سر آمده باشد . این است جنگ نابرابری که میان قوانین نادرست آدمیان و احساسات پاک دل ها بر پا شده و من نیز تا دیروز ،در عرصه ی این نبرد گرفتار بودم و چیزی نمانده بود از شدت ناراحتی ، جان سپارم و از فرط گریه ، ذوب شوم .

اما بر پای ایستادم و هراسی را که زنان دیگر را در خود گرفته ، از یاد بردم ، بالهایم را از بند ناتوانی و سر سپردگی رهانیدم و در آسمان عشق و آزادی پر کشیدم و اکنون در کنار مردی که پیش از آغاز روزگاران ، به همراه او همچون شراره ای مقدس از دستان خداوند بیرون آمده بودیم ، احساس خوشبختی می کنم و هیچ نیرویی در جهان وجود ندارد که بتواند خوشبختی را از من برباید  ، زیرا نیک بختی من حاصل پیوند دو روح است که عشق و تفاهم بر آن سایه گستر شده است . "

پس از گفتن این عبارات ، ورده نگاهی به من کرد ف گویی می خواست سینه ام را بشکافد و تاثیر گفته هایش را بر من ببیند و پژواک آوایش را در کالبدم بشنود ، اما من خاموش ماندم و هیچ نگفتم ، تا او را از گفتن باز ندارم . او نیز با صدایی آمیخته با تلخی خاطرات و شیرینی رهایی و آزادگی ، چنین ادامه داد : " مردم می گویند که ورده ، زنی خیانتکار و طغیانگر است که در پی هوای نفس خویش ، مردی را که به او منزلت بخشید و او را بانوی خانه ی خویش قرار داد ، رها کرد و رفت . می گویند که ورده ، بد کاره ای خطاکار است که با دستان ناپاکش ، تاج مقدس ازدواج قانونی را از سر برگرفت و به جای آن ، سرپوشی بافته از خارهای دوزخ بر سر نهاد .

می گویند ورده ، جامه ی فظیلت از تن به در کرد و لباس ننگ و عار بر خود پوشانید ... مردم این همه را ، و بیش از اینها را می گویند ، زیرا اشباح نیاکانشان هنوز در کالبد آنان زنده است .آنها همچون دخمه های تهی بیابان هستند که صداها را پژواک می دهند ، اما معنای آن را در نمی یابند . آنان قانون الهی نهفته در وجود آفریدگان را نمی شناسند و معنای حقیقی آیین را نمی دانند . آنها نمی فهمند که خطاکار و نیکوکار حقیقی ، چه کسانی هستند ، بلکه با دیدگان کم فروغ خود به ظاهر اشیاء می نگرند و باطن آنها را نمی بینند . نابخردانه داوری می کنند و کورکورانه ، محکوم می نمایند .در برابر آنان جنایتکار و بی گناه و نیکوکار و بدکار یکسان است . !!

وای بر کسانی که این گونه داوری می کنند و محکوم می نمایند ....

حقیقت آن است که من در منزل رشید نعمان ، بد کاره و خطاکار بودم ، زیرا او به حکم آداب و رسوم جامعه ، مرا هم بستر خویش قرار داده بود ، بی آن که دست تقدیر به حکم آیین روح و احساس ، ما را همتا و همسر یکدیگر قرار داده باشد .

من در برابر وجدان خویش ودر پیشگاه خداوند ، خود را ناپاک و پلید می دیدم ، آن گاه که از نان او می خوردم تا او بتواند خواسته هایش را با جسم من ارضا کند .... !!

اما اکنون پاک و طاهر شده ام زیرا قانون عشق مرا رهانیده است . اکنون شرافتمند و والا گشته ام ، زیرا دیگر جسمم را به خاطر خوراک و روزگارم را در ازای پوشاک نمی فروشم . آری ، آن زمان که مردم مرا همسری نیکو سرشت می پنداشتند ، بدکاره و خطاکار بودم ، اما اکنون که آنان مرا بد کاره و پلید میدانند ، پاک و طاهر گشته ام ، زیرا مردم ، ...   "جان  "را با معیار " جسم " می سنجند و " روح " را با ترازوی " ماده " به سنجش می کشند . !!

در آن هنگام ، ورده به پنجره رو کرد ، با انگشت به شهر اشاره نمود و چنان که گویی در کوچه ها و خیابان ها و بر پشت بام ها ، جلوه ی تباهی و انحطاط را می نگرد ، با صدایی بلندتر و با لحنی تمسخر آمیز ادامه داد : " این خانه های زیبا و این کاخ های مجلل را بنگر که توانگران و ثروتمندان در آن سکونت دارند . در لابلای دیوارهای حریر پوش آن ، خیانت در بر تظاهر و ریا جای گرفته ، و به زیر سقف های زراندود آنها ، دروغ در کنار نیرنگ ساکن شده است . !!

ساختمان هایی که شکوه و نیک بختی و عظمت را برایت تداعی می کند ، در واقع دخمه هایی هستند که در آن ، ذلت و نگون بختی و شقاوت پنهان گشته است . آنها گورهایی پر نقش و نگارند که در آن ، مکر و نیرنگ زن ناتوان در پس سرمه ی چشمان و سرخی لب ها مخفی شده و خودخواهی و خوی حیوانی مرد ، در درخشش طلا و نقره پنهان گشته است .

کاخ هایی که دیوارهایش از مباهات و فخر سر بر آسمان می ساید ، اگر بدبختی ها و نیرنگ های نهفته در دل خود را حس می کردند ، بی گمان بر می شکافتند و بر زمین فرو می ریختند .

روستایی تهیدستی که با چشمان اشکبار به این خانه ها می نگرد ، اگر می دانست که ذره ای از مهر نهفته در سینه ی همسر او در دل ساکنان آن قصرها یافت نمی شود ، بی گمان از سر تمسخر لبخندی می زد و دلسوزانه به کشتزار خود باز می گشت . !!

" ورده " مرا به کنار پنجره فرا خواند و در حالی که هنوز به خانه ها و کاخ های شهر می نگریست ، گفت : " بیا تا راز های نهان در زوایای خانه های مردمی را به تو بنمایانم که نخواستم مانند آنها باشم ... !!

آن قصر را با ستون های سنگی و رواق های مسین و پنجره های بلورینش بنگر ! مردی ثروتمند در آن ساکن است  که ثروت را از پدر بخیلش به ارث برده و اخلاق ناپسند را از کوچه ها و خیابان های آکنده از شر و فساد آموخته است . دو سال پیش با زنی ازدواج کرد که در باره ی او هیچ نمی دانست ، جز این که پدر آن زن از نجیب زادگان و صاحب منصبان است . هنوز ماه عسل را به پایان نرسانده بودند که از آن زن دلزده شد و دیگر بار به همنشینی دخترکان هرزه روی آورد و زنش را چون شیشه ی خالی باده در گوشه ی آن قصر رها کرد .

زن ابتدا گریه و زاری سر داد ، اما اندکی بعد ، چنان که گویی به اشتباه خود پی برده باشد ، دریافت که اشک هایش گرانبهاتر از آن است که به پای مردی مثل شوهرش ریخته شود ف به اشتباه خود پی برد و آرامش خود را باز یافت و اکنون دل به جوانکی رعنا و خوش گفتار سپرده است و جیب های او را از ثروت شوهرش آکنده می کند . شوهرش از کار او چشم پوشی میکند و زن هم کاری به کار او ندارد ....

آن طرف تر ، خانه ای را که در میان درختان آن بوستان خرم احاطه شده بنگر ! آنجا اقامتگاه مردی است از خانواده ی اصیل که مدتی بر کشور حکومت می کردند . اکنون پس از توزیع ثروت خانواده میان فرزندان و تن پروری و بی کفایتی آنان ، جایگاه آن خانواده رو به تنزل نهاده است . آن مرد ، چند سال پیش با دختر زشت رویی که بسیار ثروتمند است ازدواج کرد و اکنون پس از سیطره یافتن بر ثروت هنگفت او ، زنی زیبا را به دوستی برگزیده و آن زن را رها کرده است . زن زشت رو اکنون انگشت پشیمانی به دندان می گزد و ساعت ها از وقتش را برای رنگ کردن موها و آرایش چشم ها و آراستن چهره اش با رنگ و لعاب صرف می کند و جامه های اطلس و دیبا به تن می پوشاند تا شاید مردی را به خود جلب کند . اما جز نگاه های تصویر خودش در آیینه کسی به او توجه نمی کند . !

.... آن خانه ی بزرگ را که با نقش و نگارهای فراوان زینت یافته  ، ببین ! آن خانه ی زنی زیبا روی و زشت سیرت است که شوهر اولش چندی پیش درگذشت و او پس از تصاحب ثروت و املاک او ، مرد ناتوان و بی اراده ای را به عنوان شوهر انتخاب کرد تا با استفاده از نام او ، زبان مردم را از بد گویی در باره ی خودش باز دارد و وجود او بر زشتی هایش پوششی باشد .

اکنون آن زن از میان اطرافیان و دوستدارانش همچون زنبوری است که شهد هر گلی را که زیبا و خوشبوست ، در کام می کشد . ...

آن خانه را که تالارهای وسیع و کنگره های زیبا دارد ، بنگر !

آنجا خانه ی مردی پول پرست و آزمند است . آن مرد زنی دارد که همه ی زیبایی های جسمی و روحی در وجود خود گرد آورده و همچون شعری با نغمه ی موزون و معانی لطیف ، آن زن نیز زیبایی های ظاهری را با عواطف و احساسات پسندیده ی درونی جمع کرده است .اما پدرش همچون پدران بسیاری دیگر از دختران ، پیش از رسیدن به هجده سالگی بر او ستم روداشت و گردنش را زیر یوغ ازدواجی تباه قرار داد .

اکنون آن زن همچون شمعی می گدازد و همچون رایحه ی خوشی در برابر باد ، رو به نابودی می رود . از عشق زیبایی ناشناخته ای می سوزد و چشم به راه مرگ نشسته است تا او را از زندگی بی رحم رها سازد و از بندگی مرد نجات دهد ، مردی که روزها را به جمع دینار و شب را به شمارش آنها می گذراند و خود را نفرین می کند که چرا با زنی عقیم و نازا ازدواج کرده که برایش پسری به دنیا نمی آورد تا نامش را زنده نگه دارد و اموالش را به ارث برد ...

آن سو تر ، آن تک خانه ی میان بوستان را ببین که منزل شاعری بلند پرواز و خیال پرداز و روح پرور است ،اما زنی خشک مغز و خشن دارد که سروده هایش را به تمسخر می گیرد ، زیرا آنها را درک نمی کند .! و کارهای او را ریشخند می کند ، چرا که از فهم آنها ناتوان است . !

اکنون آن مرد از وی روی گردان شده و به زنی دل سپرده است که هوش سر شاری دارد و لطافت از رفتارش می تراود و در دل آن شاعر ، نوری می تاباند و با لبخند ها و نگاه هایش ، گفتار های جاودانه بر او الهام می کند ..."

ورده لختی سکوت کرد و بر نیمکت کنار پنجره نشست ، گویی جانش از گردش در مکاره بازار آن خانه های هراس آلود ، به تنگ آمده بود سپس به آرامی ادامه داد : " این است وضعیت کاخ هایی که من نخواستم از ساکنان آنها باشم . !! این است گورهایی که نخواستم در آنها زنده به گور شوم  . !! اینها هستند مردمی که خود را از چنگ آنان رهانیدم و یوغ پیروی از قوانین آنها را از گردن بر گرفتم . اینهایند ازدواج کردگانی که جسم هاشان در کنار هم است اما روح هاشان از هم نفرت دارد ودر پیشگاه خداوند ، آنان را جز نادانی و بی خبری از آیین پاک الهی ، دستاویزی نخواهد بود . !!

من آنان را محکوم نمی کنم ، بلکه بر آنها دل می سوزانم . از آنها بیزار نیستم ، اما از سر سپردگی شان در برابر تظاهر و دروغ و خیانت ، نفرت دارم . نهفته های دل و اسرار زندگی آنان را به خاطر سخن چینی و غیبت برای تو بازگو نکردم ، بلکه خواستم حقیقت زندگی آنان را دریابی .

همان ها که من نیز تا دیروز مثل آنها بودم و رها شدم . خواستم روش زندگی کسانی را برایت تشریح کنم که هر تهمت ناروایی را به من نسبت می دهند ، زیرا از دوستی آنان دل بریدم تا خویشتن را دریابم ، و از راه های نیرنگ و فریب آنان بیرون آمدم و بر روشنایی و اخلاص و حق و عدالت دیده گشودم .

اکنون آنان مرا طرد کرده اند و من از این کار آنها خرسندم ، زیرا ، آدمیان تنها کسانی را از آن خود می دانند که روح بزرگشان بر ستم و بیداد ، عصیان کند .آن کس را که طرد شدن را بر سرسپردگی ترجیح ندهد ، آزاده نشاید نامید . !!

تا دیروز من سفره ی رنگارنگی بودم که رشید بیگ هر گاه احساس گرسنگی می کرد ، سوی من می آمد ، اما روح ما همچون دو خدمتکار خوار و زبون ، از یکدیگر فاصله داشت . !

آن گاه که حقیقت را دریافتم ، از استثمار شدن ناخشنود بودم . تلاش کردم تا آنچه را که مردم آن را " قسمت " و   "تقدیر"  می نامند ، به خود بقبولانم  ، اما نتوانستم  ، زیرا جانم والاتر از آن بود که همه ی عمر را به کرنش در برابر بتی که نسل های تیره گون تراشیده و آن را قانون و آیین نام نهاده اند ، قامت خم کند . !!

این بود که قید و بند ها را گسستم و همین که غل و زنجیر را فرو افکندم ، آوای عشق را شنیدم که مرا فرا می خواند ، و جان خویش را آماده ی رها شدن دیدم .

آن گاه ، همچون اسیری که از زندان برون می آید ، از خانه ی رشید نعمان خارج شدم . زیورها و پیرایه ها و خدمتکاران و کالسکه ها را وانهادم و به خانه ی دلدارم آمدم که از اثاث مجلل تهی بود ، اما احساس و عاطفه در آن موج می زد. من مطمئنم که کار بایسته و صوابی انجام داده ام ، زیرا تقدیر اراده نکرده است که من با دست خویش بال و پر خود را برچینم و خاکستر نشین شوم . سرم را میان دست هایم بگیرم و خون دل از دیده بریزم و بگویم که قسمت و بهره ی من از زندگی همین بوده است .

خداوند اراده نکرده که من همه ی عمر ، شب ها را دردمندانه سپری کنم و چشم به راه آمدن صبحدم باشم و چون صبح فرا رسید ، پایان آن روز را لحظه شماری کنم . آسمان چنین نخواسته است که آدمی نگون بخت باشد ، زیرا میل به نیک بختی در نهاد انسان نهاده شده و آدمی با رسیدن به خوشبختی ، خداوند را بزرگ می دارد . ! 

این بود سرگذشت من ، ای مرد ، دلایل من در پیشگاه آسمان و زمین اینهاست و من بارها آن را تکرار کرده ام . اما مردمان گویی گوش های خود را گرفته اند و نمی شنوند ، زیرا از عصیان و سرکشی روح خویش هراسانند و از آن می ترسند که بنیان جامعه ویران گردد و بر سر آنان فرود آید .

این است گردنه ی که من از آن گذر کردم تا به قله ی سعادت برسم ، و اگر هم اینک پیک اجل در رسد و روحم را برباید ، بدون ترس و بیم و با شادمانی و امید در برابر بارگاه کردگار اعلی خواهم ایستاد و صفحه ی ضمیرم ، پاک و سپید همچون برف ، در پیشگاه قانون گذار اعظم گشوده خواهد شد ، زیرا من اراده ی جانی را به انجام رساندم که خداوند آن را از وجود خویش جدا کرده است . آری من آوای دل و پزواک ترانه های فرشتگان را پیروی کردم . !

این است حکایتی که اهالی بیروت آن را نفرینی بر زبان زندگی و مرضی در پیکره ی نظام اجتماعی به شمار می آورند .اما آن گاه که گذر روزگار ، عشق را در دل های تاریک آنان بیدار کند و همچون خورشید ، از دل زمین آکنده از کالبد مردگان ، گل برویاند ، پشیمان خواهند شد و رهگذران به کنار گورم خواهند ایستاد و بر آن درود خواهند فرستاد و خواهند گفت " اینجاست آرامگاه ورده ی هانی که احساس خود را از بردگی قوانین تباه آدمیان رهانید تا به آیین والای عشق گردن نهد ، هم او که به سوی خورشید رو کرد تا سایه ی پیکر خویش را بر خارها و استخوان ها نبیند . !! "

هنوز سخنان ورده پایان نیافته بود که در خانه باز شد و جوانی نحیف و خوش سیما که پرتو سحرآمیزی از دیدگانش می تراوید و لبخند مهربانی بر لب داشت ، وارد شد . ورده از جا برخاست و با مهربانی دست او را گرفت و با واژه ای احترام آمیز ، مرا به او معرفی کرد و نام او را نیز با بیانی پر احساس ، بر زبان آورد . دانستم که او همان جوانکی است که ورده به خاطرش از دنیا آستین افشانده و با قوانین و آداب و رسوم به مخالفت برخاسته است .

هر سه ، خاموش و بی صدا نشستیم ، گویی هر کدام از ما منتظر بود تا عقیده ی دیگری را در باره ی خود بشنود . دقایقی به سکوت گذشت . روحمان به فراسوی مادیات گرایش پیدا کرده بود .

مدتی آن دو را که در کنار هم نشسته بودند ، نگریستم و در یک لحظه ی کوتاه ، معنای گفته های ورده را دریافتم و مفهوم طغیان او را در برابر نظام اجتماعی را فهمیدم ، نظامی که اشخاص سرکش را مورد ستم قرار می دهد ، بی آنکه علت سرکشی و طغیان آنان را جویا شود ... !!!

آری ، نگریستم و یک روح آسمانی را در دو کالبد دیدم . جوانی ، زینت بخش آن دو و همدلی ، ستایشگر آنها شده بود و الهه ی عشق در پیش رویشان بال گشوده بود تا آن دو را از سرزنش و بی رحمی مردمان در امان دارد .

تفاهم و یکرنگی را نگریستم که از سیمای تابناک آنان برآمده بود و هاله ای از پاکی و اخلاص  چهره ی آن دو را در بر می گرفت . برای نخستین بار در عمرم ، پرتو خوشبختی را بر فراز مرد و زنی دیدم که آیین و شرع ، آن دو را طرد کرده بود . !!

لحظه ی بعد از جا برخاستم و آنان را وداع گفتم . در حالی که تاثیر افکار درونم ، بی آن که سخنی گویم ، در برابر آنان پدیدار شده بود . از خانه ی که احساسات آن را به معبدی مقدس تبدیل کرده ، بیرون رفتم و در میان کاخ ها و خانه هایی که " ورده " اسرار پنهان در آنها را برایم باز گفته بود ، به راه افتادم .

تاثیر گفته های او لحظه ی از اندیشه ام بیرون نمی رفت . اما همین که به انتهای کوچه های آن محله رسیدم ، به یاد رشید نعمان بیگ افتادم ، درد نومیدی و نگون بختی اش را به یاد آوردم و با خود گفتم :رشید ، مظلوم و بخت برگشته است ، اما آیا هنگامی که در محکمه ی دهر ، زبان به شکایت از ورده بگشاید ، آسمان صدای او را خواهد شنید ؟ آیا آن زن که او را رها کرده و در پی رهایی جان خویش رفته بر او ستم روا داشته ، یا رشید بر آن زن ستم کرده که بدون جذب روح و احساس او ، جسم او را به عقد ازدواج خود در آورده است ؟ !!

از آن دو ، کدامیک ستمکار است و کدام ، ستمدیده ؟ به راستی کدام از آن دو ، خطاکار است و کدامیک بی گناه ؟

این پرسشها از ذهنم گذر کرد ، اما وقتی حوادث پیرامون و اخبار و حکایات روزگاران گذشته را به یاد آوردم ، با خود گفتم : چه بسا زنانی که بر اثر خودخواهی ، شوهران فقیرشان را ترک می کنند وبه مردان ثروتمند دل می بندند ، زیرا اشتیاق زنان به جامگان فاخر و زندگی آسوده ، دیده ی بصیرتشان را کور می کند و آنان را به سوی ننگ و تباهی سوق می دهد . اما آیا  " ورده ی هانی " که از کاخ مردی ثروتمند و آکنده از زر و زیور و خدمتکاران بیرون آمد و به کلبه ی مردی تهیدست رفت که جز قفسه ی کتاب کهنه هیچ نداشت ، او هم خود پرست و مغرور است ؟ 

آیا ورده که جدایی اش از رشید را علنا" اعلام کرد و به سوی جوانی معنویت خواه رو کرد ، نادان و کام جو است ؟ اگر چنین بود ، او می توانست در خانه ی شوهرش بماند و با به بند کشیدن جوانانی که در طلب زیبایی و عشق سر از پا نمی شناختند ، هوای نفس خویش را ارضاء کند . اما ورده ، زن نگون بختی بود که در جستجوی نیک بختی برآمد ، آن را یافت و در آغوش کشید . و این است حقیقتی که جامعه ی انسانی و قوانین آن ، تحقیرش می کنند .

این عبارات را در گوش فضا زمزمه کردم ، و سپس دیگربار به خود آمدم و از خود پرسیدم : " اما آیا زن حق دارد که سعادت خویش را به بهای نگون بختی شوهرش به دست آورد ؟ "

در این لحظه ، جانم به سخن آمد و پاسخ داد : آیا مرد حق دارد که احساسات همسرش را به بند کشد ، تا خود به سعادت برسد ؟

همچنان راه می پیمودم و صدای ورده در گوشم طنین انداز بود .رفتم تا به بیرون شهر رسیدم . خورشید به افق مغرب نزدیک می شد . دشت ها و بستان ها ، در پس پرده ی آرامش و سکوت فرو می خزیدند و پرندگان ، نیایش شامگاهی را آغاز می کردند .ایستادم آهی کشیدم و گفتم :در پیشگاه آزادگی ، این درختان به نوازش نسیم شادان می شوند و به پرتو خورشید و ماه ، به جوش و خروش در می آیند .پرندگان در گوش آزادی نغمه می خوانند و به کناره ی جویبار ، بر حاشیه ی جامه ی آزادی سر می سایند.

این گلها رایحه ی خود را در فضای آزادی می پراکنند و با آمدن صبح ، پیش چشمان آزادی لبخند می زنند . هر چه در زمین وجود دارد ، با قانون تکوین خود زنده است و آزادی و شادمانی را از آن قانون الهام می گیرند ، اما آدمیان از این نعمت بی بهره اند ، زیرا برای جان های الهی خویش ، قوانین محدود دنیوی وضع کرده اند و برای جسم و جان خود قوانین و معیار های یکسان قرار داده اند ،

برای امیال و احساسات خود ، زندانی تنگ وهراسناک ساخته اند و برای دل ها و اندیشه هاشان ، گوری عمیق و تاریک کنده اند ، و آن گاه که یکی از میان آنان بر پا خیزد و از جامعه و قوانین آن دوری گزیند ، او را سرکش و شرور می نامند و طردش می کنند ، و او را فرو افتاده ای پلید می دانند که سزاوار مرگ است .... !!

آیا آدمی تا پایان روزگار ، برده ی آیین های تباه خواهد ماند ، یا این که گذر روزها او را رها خواهد ساخت تا با " روح " و برای روح زندگی کند ؟

آیا انسان برای همیشه دیده به خاک خواهد دوخت ، یا رو به سوی خورشید خواهد کرد تا سایه ی پیکرش را بر خارها و استخوان ها ننگرد . ؟ !!

( اثری ماندگار از مجموعه ی ارواح سرکش ، نوشته ی جبران خلیل جبران  )

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی